چند روز پیش داشتم خیابونها رو دنبال یه دندونپزشکی که خانم باشه و صبح باز باشه متر میکردم. از فروشندهی یه مغازه پرسیدم، یه درمانگاه بهم نشون داد گفت دندونپزشکی داره. رفتم تو و به محض ورود یکی از دوستای صمیمی دانشگاهمو دیدم؛ یک نفر از اون اکیپ شش نفرهمون. چند سال پیش همینجا خبر حجم سیاه دونده...
امروز اومدیم خونهی عسل برای افطار. دو سه ساعت قبل غروب، من و هدهد رفتیم گلخونهی نزدیک خونهشون. ماشین آقای رو برداشتیم و امان از دست بچههای شر کوچهشون. صاف صاف تو چشمم نگاه میکردن و سنگ پرت میکردن سمت ماشین. دیدم پیاده هم بشم حریفشون نمیشم، سریع راه افتادم رفتم. قرار بود فقط بریم نگاه کنیم. حجم سیاه دونده...
یه مدت پیش، همکار محبوبم یه چیزی گفت، من گفتم نه، فلان نه، بهمان. گفت امان از دست زبون تو. هر چی میگم یه چی جواب میدی. گفتم من؟ زبون من؟ گفت بله، نه پس من. گفتم بابا من که در مجموع روزی ده کلمه هم با شما صحبت نمیکنم، زبونم کجا بود؟ گفت بعله، صحبت نمیکنی، ولی همونده کلمه رو همچین گزیده میگی... فک حجم سیاه دونده...